وقتی که این کتاب رو شروع کردم فکر نمی کرم که اینطوری و با این شرایط تمومش کنم...
موری به طور تمام وقت روی صندلی چرخدار می نشست. و با این حال پر از فکر بکر و نکته بود. مطالبش را روی هر چه به دستش می رسید یادداشت می کرد. باورهایش را به رشته تحریر در می آورد. درباره زندگی در سایه مرگ می نوشت: «آن چه را می توانید انجام دهید و آن چه را نمی توانید بپذیرید»، «بپذیرید که گذشته هر چه بوده گذشته، گذشته را انکار نکنید»، «بیاموزید تا خود و دیگران را ببخشایید»،
«هرگز خیال نکنید فرصتی از دست رفته است»...!
وقتی به صفحه هات انتهایی کتاب نزدیک شدم اتفاقی ناخواسته باعث شد که من بهتر بتونم میچ رو درک کنم یکی از عزیز ترین افراد زندگیم دچار حادثه ای شد که اون رو برای مدتی وابسطه به دیگران می کرد و هر چه که جلو تر می رفتیم من اون رو با موری مقایسه می کردم پیرمردی که درحال مرگ است و عزیزی که رو به بهبودیست شاید این مقایسه کار درستی نباشه ولی اون دو تا برای یک مدت هر چند اندک از نظر جسمانی در حالتی برابر بودن یکی در مسیر بهبودی و دیگری در مسیر که برگشتی ندارد(مرگ)...
تمام این ها باعث شد که من با نگاهی ویژه به این کتاب نگاه کنم نه فقط برای سرگرمی بلکه یک کتاب آموزشی شاید ما نتونیم موری رو دوباره ببنیم ولی بار ها و بار ها می تونیم این کتاب رو بخونیم اگر هم نمی تونین این کتاب رو بخونین بهتره فیلمی که از رو ی اون ساخته شده رو حداقل یک بار ببین..
می خواستم زیاد بنویسم ولی هر چیزی که می نوشتم یا بهانه بود یا ایراد بی خود و من هم نمی خواستم ایراد بگیرم یا کسی یا چیزی رو نفی کنم هر چیزی که هست آدم باس کسب تجربه کنه و چه خوبه که این کسب تجربه با حضوری موری هایی در زندگی همراه باشه...
ای کاش که همه ی ما یک موری داشتیم.