عشق یا هوس مسئله این است...!
من تمام سعی خودم رو کردم تا چشمم رو روی بعضی از مسائل ببندم اما امان از این چشم هرز که خیلی هم کنجکاوه و سعی داره همه چیز رو ببینه و دلم آره دلم دوست داره درکش کنه اما عقلم نمی دونم چرا دیونه شده وسنگ لاچرخ زندگیم می ندازه نمیدونم چرا بهم میگه این چیزایی رو که می بینی درست نیست بیاو بریزشون دور ولی اگه درست نیست پس چرا همه جا هست ؟
پس چرا همه دارن این کار رو می کنن؟
چرا ...؟
بزرگی می گفت که وقتی همه دارن یه راهی رو می رن باید تو درست بودن اون راه شک کرد ولی وقتی می بینی که همراهی نداری دیونه می شه دوست داری فریاد بکشی و خودت رو بندازی بیرون یا این که ...
یا اینکه تو هم بشی مثل اونا ...
اما لعنت به این عقلم که نمیزاره منم بشم مثل اونا...
درست یادم نمی یاد ولی یاد یه قصه ی قدیمیه که شنیدم مربوط به یه شهر میشه که به طریقی یک نفر از اهالی شهر باخبر می شه که باران در راه و این باران یک خاصیت جادویی داره و هرکه از آب باران بخوره دیوانه می شه و سعی می کنه مردم رو باخبر کنه ولی کو گوشی که بشنوه و همه می خورن از اون آب دیوانه می شن چند روز به همین مینوال می گذره و می بینه همه دیوانه شدن و به عبارتی همه به دید خود سالمم و او دیوانه و او چاره ی کار رو این دید که از آب آب باران بخوره من حالا موندم تو بلا تکلیفی که آیا از آب باران بخورم یا مثل مردم شهری که همه در آن میلنگن به کسی که راست راه می رود میخندند.......!
شاید بهتر باشه که بلنگم...
اما نمی تونم و نمی خوام که بلنگم ...
نمی خوام با هزار تا دختر و زن بودن بشه افتخارم نمی خوام خیانت بشه جزئی از وجودم نمی خوام پول بشه همه هست و نیست و براش هر کاری کنم نمی خوام ... نمی خوام...نمی خوام.........
حرفام رو با یه جمله ی آیت الله بهجت تموم می می کنم من آدم مذهبی ای نیستم ولی یه سری اعتقادات دارم که تمام سعی ام رو می کنم که درست انجامشون بدم ...
ما زندگی می کنیم که قیمتی شویم نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم