بی اندیش bndsh

طبقه بندی موضوعی
نویسندگان

لعنت به من و گوشی لعنتیم

دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۴۹ ب.ظ

وای چرا این تلفن همرا یا به قول دوستان این طوریه دیوانه  می کنه آدم رو یعنی هر دقیقه هوس این رو داری که ببینی فلانی تو اینستا چی گذاشته یا این که تلگرام کی داره چی می گه نمی دونم دقیقا چرا ...؟

یه چند وقت پیش یه پست خونده بودم داشت علت این کار رو شرح می داد به طور خلاصه گفته بود کهوقتی انسان چیز جدید یاد می گیره آدرنالین _اگه اشتباه نکنم_ تو بدن ترشح می شه و از نظر ذهنی احساس خوشی می کنه و این باعث می شه بیشتر و بیشتر به سمتشون کشیده بشه و از زیر کار های دیگه و مسئولیت های مهم در بره چون اون خوشی شاید با کار های دیگه دیر تر به دست بیاد .

این یکی از دلایلی بود که من وبلاگ رو بروز نکردم :{ شدم مثل یه آدم معتاد به اینترنت و البته شبکات بی خود اجتماعی البته اکه این کار ها هدف مند بود و با عشقش آدم می چتید :} خوب بود ولی باس منی که هنوز نیمه ی گم شده ام رو پیدا نکردم چه فایده ای می تونه داشته باشه جزء شب رو صبح و صبح رو شب کردن ...

البته منکر این قضیه نمی شم که اطلاعات خوب و قابل قبولی از بعضی از جاهای این شبکه و دنیای مجازی به چنگ آوردم و در آینده هم خواهم آورد ولی وقتی می شینم سبک سنگین می کنم و کارا مو تو کفه ی ترازو ی ارزش ها می زارم می بینم که سنگینی وقتی که دادم در مقایسه با این اطلاعات نه چندان دقیق که معلوم نیست چه منبعی داره و یا این که تاریخ مصرفشون گذشته یا نه نمی ارزید .

همه ی این اتفاق ها از روز 29 اسفند سال 94 شروع شد که من هم به جمع گوشی هوشمند دارا پیوشتم و این لعنتی من رو تبدیل کرد به یه لعنتی چه طرح هایی برای این که لعنتی نشم داشتم چه کتاب هایی رو انتخاب کرده بودم که با این بخونم اما این زرنگ کوچک با اون اینترنت از خئدش زرنگ تر کاری با من که حتی من دست به کتابای کاغذی م نزدم چه برسه که بخوام باهاش کتاب بخونم....

نمی دونم هر چی جلو تر می رم به این لعنتی وابسته تر می شم تو اینترنت و از گوشه و نزدیک راه حل هایی برای کندن خودم ازش پیدا کردم ولی باید آدم خودش به این نتیجه برسه که تا زمانی که از درون چیزی رو نخواد با اعضای بیرونی بدنش هر کاری بکنه نمی تونه اون رو عوض کنهیه جمله قشنگی بود که می گفت اگه تخم مرغ از بیرون بشکنه حیاتی پایان می پذیرد و اگر از داخل بشکنه حیاتی آغاز می شود...

همین فقط می خواستم یه درد دل کنم باهاتون اگه این مطلب رو خوندین و مفید دیدنش لطف نظر بدیدن اگر همه که نه بازم ممنون....

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۱۷

نظرات  (۱)

من خیلی اتفاقی شروع به ورق زدن صفحات وبلاگتون شدم.خیلی وبلاگ خودمونی و‌مفیدیه.به نظر فرد ساده ای میاید.باید در رابطه با این مطلبتون بگم و اونم اینکه خودتون وقتی به به جایی از زندگی برسین وقتی دیگه کار مشخصی دارین که میدونین باید براش زمان بزارین و وقتی دیگه حس کنین مملو از این دنیای مجازی شدین و دل بستین به ادمای واقعی وقتی دیگه بخاطر مسائل شخصی اصلا مجبور نباشین سر بزنین به تلگرام و اینستا و به اینکه دوست و اشنا رو از نزدیک ببین و بی خیال پول پیامک بدین و وقتی یه زندگی تشکیل بدین وقتی خودتون بخواین که دل بکنین از همه ی این ها میشه و مطمئن باشین دیگه اونطوری بهش وابسته نخواهید بود.نظرمو به عنوان یه دوست گفتم.موفق باشین.
پاسخ:
ممنونم دوست من کاملا با نظرت موافقم ....
الان که یکسال خورده ای (و چه سریع گذشت ) از این پست می گذره تا حدودی به حرفت رسیدم (البته هنوز یه زندگی مشترک تشکیل ندادم) ولی آره بهش رسیدم تا حدودی من همیشه درگیر اهداف بودم و نمی دونستم چی می خوام از زندگی الانم نمی دونم ولی خوب به یه شعر از سعدی استناد کردم و چسبیدم به کار هایی که باید و کم کم به صورت دیفالت رفتن به شبکات مجازی رو کم کردم تا اینکه اینستاگرام رو حذف کردم و گاهی با نسخه ی وب بهش سر می زنم و کلی کتاب جدید روش دارم و تو وقت هایی که می تونم می خونمشون در کل از این روزا وضعم بهتره و دارم خودم رو بهتر هم می کنم امیدوارم تو دوست خوب من تو هم همیشه در حال بهتر شدن باشی...
اون شعر سعدی هم اینه :
به راه بادیه رفتن به از نشستن بی حاصل است....

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی